زمستان

زمستان...

ندارم غیر یاد تو کسی را من دراین شبهاومی سوزم زداغت در میان آتش تبهاشبیه ام به غروب سردوبس دلتنگ هرپاییزندارم چاره ای باید ببارم نم نم ویکریزگلی زخمی ولی اسیر دست وحشی بادصدایم می شود خاموش هر چه می ک زمستان...ادامه مطلب

 

هرچند زنی تنها با یک دل پر آهم
یک بغض گلوگیر،یک درد جانکاهم
سرشار غمم هرشب،رنجی ابدی بامن
پاییز غم انگیزی،با یک شب بی ماهم
،، ،،،،،،،
چون کوچه ای بن بست تنها،خسته ،دلگیرم
درانتظار لحظه های خوب تقدیرم
این روزها هر لحظه اش،صد سال تنهایی است
کرده است این درد بزرگ از زندگی سیرم

صدیقه قادری

زمستان...

  کمی دلخسته ام زین روزگاران ازاین تکرار پاییزوبهارانوفایی کس ندارد رسم گشتهجدایی،اشک وآه ویاد یاران، ،،،،،،،،،،،بدون اونشسته با غم ودردمرور عشق آن عشقی که شده سردپراز احساس های تلخ وشیرینزنی با خاطرا زمستان...ادامه مطلب

خاطراتش را ورق زد خسته تنها خط به خط
تلخ وشیرین،پشت هم این سالها را، خط به خط
زخم هایش را نمک زد درد هایش،تازه شد
چون گذشته را بهم زد باز اینجا،خط به خط
زیرو رو می کرد هی دیروزها یش را غمش
 بود طولانی تراز شب های یلداخط به خط
هیچکس با او نبوداین سالها همصحبتش
مانده بر لب،قصه ای پر غصه اما خط به خط
کاش ها اما اگرهاعمرش اینگونه گذشت
زندگی اش ،رفت با امروزوفردا خط به خط
#صدیقه_قادری

 

 

 

 

زمستان...

مانند غروب جمعه پاییزم
یک فصل غریب که غم انگیزم

اینجا من خسته دل به دور از تو
ازدرد وغمی عجیب لبریزم 

با خاطره ها تمام شب ها را
در جنگ وگریز یا گلاویزم

دلتنگ تر از همیشه بغضم را
در خلوت خویش اشک می ریزم

گویی تن خسته ام ندارد روح
انگار هوای سرد تبریزم

صدیقه قادری

زمستان...

غزل بوده است یا لحن صدایت

نمیدانم چرا گفتم فدایت

ولی عشق تو باعث شد که آخر

بریزم زندگانی را به پایت

 

 

 

چرا انسان اسیر کینه باشد

دلش با نفرتی دیرینه باشد

جهان وقتی تماشایی شود که

محبت جای غم در سینه باشد

صدیقه قادری

 

 

 

زمستان...

غمی بزرگ دلی تنگ سهم ما،ازعشق

شکایت ازکه کنیم از زمانه یا، از عشق

برای این دل زخمی،کسی نشد، مرهم

مگر به لطف بگیرد،شبی شفا،از عشق

گذشت فصل بهاران زندگی،هرگز

مخواه دل،بشود ساعتی رها،از عشق

هزار زخم زبان یار زد مرا،اما

برای حال خرابم،فقط دوا،از عشق

دراین جهان سراسر،مصیبت وسختی

خدا کند ،که نباشد،دلی جدا از عشق

#صدیقه-قادری

زمستان...

پاییز یعنی دل برایت تنگ باشد
چون شیشه در بر خورد با یک سنگ باشد
یکسرتمام روزوشب هر لحظه ای را
باعقل ودل اینجا سرت هی جنگ باشد

#صدیقه_قادری

زمستان...

شبی با عشق کردی آشنایم
پس از آن شدجهان زیبابرایم
شکوهی تازه دارد لحظه هایم
ازاین عالم توانگاری جدایم

صدیقه قادری

زمستان...